پارلاپارلا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

در من جوانه ای است که بی تاب رویش است

رج می زنیم: برگشت مامان به دوری از خانه

می دانم که 5 ماهگی سن خوبی است برای تمرین جدایی که هنوز یاد نگرفته ای اضطراب جدایی را می دانم که بزرگتر شدنت عادتمان می دهد به عاشقانه های عاقلانه تر و این کارمان را مشکل می کند می دانم که مراقبت هستند مثل چشمشان سه پرستار مهربان می دانم که هر وقت آتش گرفتم می توانم بیایم که نسیم خنده های شیرینت خاموشم کند می دانم که لازم نیست از تلفن کردن و جویای احوالت شدن خجل باشم می دانم که غریبی کردن بلد نیستی می دانم که هوای حتی لوس شدنهای بچه ها را دارند می دانم که به وقتش می خوری می دانم که آن تاب موزیکال برقی را انحصاراً قبضه کرده ای و روی آن آرام به خواب می روی می د...
21 ارديبهشت 1394

دیدار با خانواده

شیرین کوچکم می دانستیم که دلهای زیادی در گرو اعجاز نگاه نمکینت مانده اند. پس بار سفر بستیم که درخشنده کوچکم در آسمان ایران هم بتابد  و دلربایی کند.     دلبری را سیمین بر من در هواپیما شروع کرد و با کلی غریبان آشنا دل و قلوه رد و بدل کرد     دیدار دوباره ات با پدر و ماما شهلا شیرین بود و به یاد ماندنی. چرا فکر می کنیم دو ماهه ها نمی توانند در یاد نگه دارند دوست داشتن را؟     با بابایی و مامان جون هم عالمی داشتیم! دوست داشتن را با سلولهای کوچکت نوش جان کن  نقل مادر         ...
18 ارديبهشت 1394
1